چقدر دل ما گاهی میدود و روزگار رفته را تند تند ورق میزند و خودش را با هر تلنگری به آغوش کودکی ها و نوجوانی هایمان پرتاب میکند .
سرخوشانه میرود و در ما هوای آن زمان هایی را به پا میکند که در دامان روزها و شب هایی روشن و عاشقانه ، میآموختیم و سن مان بالاتر میرفت و چه خوب به رویاها و اتفاقات و دوست داشتنی هایمان جان دوباره میدهد .
به همان سالهایی میرود که دست و رو شسته ناهارمان را میخوردیم و با بالشتی روی پاهایمان مینشستیم وسط اتاق جلوی تلویزیون دردار چوبی که قرار بود تا دقایقی دیگر برایمان کارتون پخش کند و بی نهایت راضی و خوشبخت مان سازد .
همان تلویزیون هایی که مثل حالا ، کنترل از راه دور نداشتند و مدام با چرخاندن آنتن روی سقف خانه ، تماشای برنامه هایش میسر میشد . با همان عبارات آشنای قدیمی : خرابه خرابه ، نه برش گردون سر جای اولش... ، حالا خوب شد ، خوبه... تا این صفحه جادویی باز دست ما را بگیرد و تا دنیای آرزوها و تخیلات مان برساند .به آنجا که کارتون هایش بی اندازه آرام مان میکرد و زندگی یادمان میداد . به همان دورانی که محبوب ترین ساعات مان میشد زمان پخش برنامههای کودک .
یادش بخیر... یاد رفیق تصویری دهه پنجاه و شصت... یاد آن وقت ها که با فشار یا چرخاندن دکمه جعبه جادویی ، دنیای سیاه و سفید دلپذیری به پا میشد که دیگر ما را از تمام جهان ، بی نیاز میکرد.اندیشهمان را بزرگ میساخت. تفریح مان میشد . مهربانی کردن را یادمان میداد و خوبی و بدی را به کودکانه ترین زبان ممکن در ذهن مان ته نشین میکرد .واقعا کودکی هایمان یادش خوش ! آن روزهایی که با پرین و نل و آنشرلی و پینوکیو گذشت و تلویزیون ما را با زیباترین و صورتی ترین غول دریا آشنا کرد و گذاشت سرندیپیتی برای همیشه در فکرمان جا خوش کند .
آن روزهایی که تند تند مشق مینوشتیم تا کارتون ببینیم . تا از سندباد و بلفی و لی لی بیت و حنا ، بی خبرنمانیم و با هیجان با داستانهای بارباپاپا ، رامکال و پت پستچی همراه شویم .
تا تام و جری هربار حالمان را عوض کند و آقای سکسکه دلسوزی مان را برانگیخته سازد تا با تمام شدن هر قسمت از خانواده دکتر ارنست و بچههای مدرسه والت ، بی صبرانه و پُراز سوال و جواب و اشتیاق ، منتظر قسمت بعدی بمانیم . و سایمون در سرزمین گچی و پروفسور بالتازار را جور دیگری دوست داشته باشیم .چقدر دل ما آدم بزرگ ها گاهی به تمام معنا کودکی اش را میخواهد . آن ظهرها و صبح ها و جمعه ها و عیدهایی را که انگار همان دو کانال یک و دو حسابی خوشبخت مان میکرد و حتی دیدن مجریهای برنامه کودک برایمان بی اندازه دوست داشتنی و شیرین بود روزگاری که حتی تلویزیون ، بچه ها را کم شیطنت تر و حرف گوش کن تر میکرد .
گاهی دلمان عجیب با خودش پچ پچ میکند که چقدر زود گذشت آن روزهایی که به پت و مت و بامزی نگاه میکردیم و میخندیدیم و حظ میبردیم . به داستانهای لولک و بولک و اسکروچ و مسافر کوچولو به پانزده پسری که باید با سختی ها و دردسرهایشان دست و پنجه نرم میکردند و میجنگیدند .
به آن وقت ها که افسانه سه برادر و زورو و رابین هود ، ما را دلیرتر میکرد و یادمان میداد چگونه فداکاری کنیم ، نترسیم و عاقل و شجاع باشیم . و با دیدن هر قسمت از سفرهای میتی کومان و گالیور و لوک خوش شانس ، واقعا لذت میبردیم و در خیالمان شال و کلاه میکردیم و چمدان برمی داشتیم و مسافری ماجراجو میشدیم .آنوقت ها که فقط تلویزیون بود که به ما قدرت تجربه و رویا و تخیل را میداد و ما را با خودش در دنیای بزرگ تر و دورتری میچرخاند و از حصار خانه هایمان جدا میکرد .
با ما از خاله ریزه و قاشق سحرآمیز میگفت تا جهان زنبورهایی چون نیک و نیکو و سگ آبی چون پسرشجاع و دنیای سمورها و خرس ها و سنجاب ها و خرگوش ها و گربه ها...
ما را با آرامش و صلح و قاعده ، با دنیای حیوانات و گیاهان و آدمهای دیگر آشنا میکرد ، میخنداند ، پند میداد ، میآموخت و گاهی هم میگریاند .چقدر گاهی سفر به جهان کارتونهای خاطره انگیز و باورپذیر دیروز ، حال و هوای آدم بزرگ ها را عوض میکند . چقدر گاهی دل ، سراسیمه و بی خبر به گذشتههای پُراز کودکی میرود . به آنجا که پراز کارتون و میوه و عصرانه و عشق بود . پراز واتوواتو و بابالنگ دراز و پت ومت ...
چقدر گاهی برای فرار از تکرار امروز و فرار از آدم بزرگ بودن ، دلهای زیادی هوای رفتن به دیروز به سرشان میافتد . هوای نشستن پای همان تلویزیونهای دوکاناله بی کنترلی که خیلی وقت ها تصویرش پُراز برفک بود . پُراز کوزت و و زبل خان و بل و سباستین...
نظر شما